این همسایه جدیدا خیلی راحت تو کوچه زندگی میکنن انگار. بچههاشون که تا آخر شب تو کوچه بازی میکنن. خودشون هم با فامیلاشون دم در میشینن و بلند بلند صحبت میکنن. هر مراسمیهم که داشته باشن توی کوچه صندلی میچینن. الانم یکی پاش خورد به کاسه بشقابای وسط کوچه انگار!!! یعنی تمام صداهایی که باید تو خونه باشه داره از توی کوچه میاد...گویا کوچه رو با خونه خریدن!
پ.ن: الانم در دیگ افتاد
پ.ن: خاک تو سر خواب که انقدر راحت میپره
پ.ن: حالا که بحث دیگ اومد وسط و خواب منم پرید، یه خاطرهٔ دیگی تعریف کنم بخندیم.
ده پونزده سال پیش، اونموقعها که عروسیها تو خونه برگزار میشد، دختردایی ما هم ازدواج کرد. کل فامیل خونهٔ دایی دعوت بودیم و آخر شب اکثر فامیل موندن. خانوما توی خونه خوابیدن و مردا هم یه پرده کشیدن وسط حیاط و توی حیاط خوابیدن. ما یه دختردایی دیگه داریم که بنده خدا خیلی خوشخوراک بود. به غیر از صبحونه و ناهار و شام، یه وعدهٔ اضافه هم نصفشب میخورد. ما دخترا سرگرم صحبت بودیم که این دختردایی گفت من گشنمه. حالا دیگ غذاها کجا بود؟، اونطرف پرده، سمت مردا. هرچقدر خواستیم راضیش کنیم که بیخیال بشه، نشد. خلاصه طی یه حرکت چریکی حرکت کردیم سمت دیگ غذا. پاورچین پاورچین سرک کشیدیم که ببینیم مردا خوابن یا نه. وقتی خیالمون راحت شد که خوابن پرده رو زدیم کنار و رفتیم سراغ دیگ جان. درو برداشتیم، غذا رو کشیدیم و خواستیم در رو آروم بذاریم، که آروم نذاشتیم:) از دستمون یدفعه افتاد و صدای دننننننننننگ:))) فقط واکنش داماد داییم عااالی بود! بنده خدا از زاویهٔ ۱۸۰ یدفعه به زاویهٔ ۹۰ درجه رسید و یه بند میگفت: گربه افتاد تو دیگ...گربه افتاد تو دیگ... اونجا بود که ما از خندههای ریز و دوگرهٔ چند نفر همزمان، فهمیدیم پسرا بیدار بودن و داشتن عملیات ما رو نظاره میکردن...خلاصه که از هول بیدار نشدن بقیه، با کلی به هم خوردن و به دیگ خوردن و به دیوار خوردن، بالاخره کمونه کردیم و افتادیم اون ور پرده...
این بود یک خاطرهٔ دیگی زیبا:)