رفیقمو یادتونه؟ این مدت همش میومد روی پشت بوم حیاطخلوت میومیو میکرد و غذا میگرفت. دو روزی نبودش امروز دیدم بابا صدام میزنه بیا اینو ببین. بابا در خونه رو باز کرده دیده با یه بچه تو دهنش پشت در وایساده. بچهشو ازش گرفتم رفت با دو تا بچهٔ دیگه اومد عجیبه اصلا معلوم نبود حاملهس.
چقدر خوشحالم اونوقت که خودش کوچولو بود و میخواست تو خونهٔ ما زندگی کنه بهش اجازه ندادم. اگر دستآموز شده بود الان یه زندگی طبیعی نداشت و مادر نمیشد.
بچههاشو بردم گذاشتم توی اون یکی حیاط و گذاشتم روی زمین تا ببینم میخواد چیکارشون کنه. یکییکی از گردن گرفتشون و بردشون زیر بوتهها.
این عکسو اونوقتی گرفتم که سیاهه رو به دندون گرفته بود تا توی حیاط یه جای مناسب پیدا کنه:)
برام جالبه که از بچگی اینخونه رو انتخاب کرده و به ما اعتماد داره.