ریشهٔ ترس، ناآشناییه. ماها از چیزی که نمیشناسیم میترسیم و این ریشه در تکامل ما داره. ترس از ناشناختهها همیشه به ما کمک کرده تا خودمون رو از آسیب دیدن حفظ کنیم. اگه به طبیعت و موجودات دیگه هم نگاه کنیم، میبینیم که اونها هم به ناشناختهها عکسالعمل نشون میدن و یا باهاش میجنگن یا پا به فرار میذارن.
ولی! ما الان به درجهای از آگاهی رسیدیم که نباید غریزی عمل کنیم. میتونیم با پدیدههای ناشناخته آشنا بشیم و درکشون کنیم، شاید متوجه بشیم که برای ما خطری ندارن، شاید حتی مفید باشن.
توی این پست میخوام داستان زندگی یه آدم رو تعریف کنم. یه آقایی که سال گذشته از طریق اینستاگرام باهاش آشنا شدم و مدتی هست ازش بیخبرم. این آقا با اسم مستعاری که الان یادم نیست و قلم خوبی هم داشت، زندگیش رو از کودکی تا الان تعریف کرده بود. من با اسم علی براتون تعریف میکنم.
علی دوست داشت آدما رو با زندگی و درونیاتش آشنا بکنه؛ چون میخواست درکش کنن تا کمیاز دردهاش کاسته بشه. دردش چی بود؟ متفاوت بودن! اینطور تعریف کرده بود، از سنین خیلی کم که همهٔ پسرها خودشون رو میشناسن و متوجه تفاوتهاشون با جنس مخالف میشن و اولین کششها و کنجکاویها رو به جنس زن پیدا میکنن، علی هیچ جذابیتی در دخترها نمیدیده. وقتایی که بچهها توی دبستان و راهنمایی دوست داشتن راجع به فانتزیهاشون از دخترا حرف بزنن، این برعکس دوست داشته بشینه و پسرهای دیگه رو نگاه کنه و اونها رو دوست داشته باشه. تعریف میکرد که اتفاقی متوجه میشه یه پسر دیگه هم این گرایشو داشته و بعدها با هم مینشستن و از فانتزیهاشون راجع به پسرهای دیگه حرف میزدن، ولی از اونجایی که علی خانوادهٔ متدین و معتقدی داشته و البته خودش هم همینطور تربیت شده بوده، همیشه از احساسات خودش شرمنده بوده. میگفت همیشه عذاب وجدان داشتم و فکر میکردم آدم بدی هستم. هر کاری کردم تا از گرایشاتم دور بشم. نماز میخوندم، روزه میگرفتم، حتی محرمها نذر میکردم برم هیئت تا این افکار از ذهنم دور بشه، ولی پام که به مراسم میرسید جذب اندام و بازوهای مردها میشدم و به خودم میومدم میدیدم دوباره دارم یه جور خاصی بهشون نگاه میکنم. میگفت کلافه بودم که چرا من اینجوریم. چرا من باید گرایشی داشته باشم که خدا بهخاطرش قوم لوط رو نابود کرده. برعکس هیچ حس و تمایلی به دخترها نداشتم. انقدر بهشون بیاعتنا بودم و توی مجالس بهشون بیتوجه بودم که همه من رو یه پسر پاک و مقدس میدونستن. تعریف میکرد حتی زمان دانشجویی خودشو مجبور میکنه با یه دختر دوست بشه و بهش علاقه پیدا کنه، ولی کارساز نبوده. کمترین حسی بهش نداشته و ارتباطو تموم میکنه. خلاصه بهجایی میرسه که از سرکوب کردن خودش خسته میشه. میگه من نمیدونم چرا دین اینطور میگه، ولی من با طبیعتم نمیتونم بجنگم. اگر خدا منو ساخته حتما خودش هم منو درک میکنه. من مجبورم بین اعتقادات گذشتگان و چیزی که هستم یکی رو انتخاب کنم و بیفتم دنبال اینکه دلیل این گرایش من چیه. خودش رو میپذیره و تصمیم میگیره واقعیت خودش رو انکار نکنه. علی یه معمار موفق و شخصیت محبوب و بیآزار جامعه بود. یه آدم تحصیلکرده و مؤدب که خانواده و همکارهاش همگی دوستش داشتن، ولی فقط از درونش خبر نداشتن. تعریف میکرد که مرتب دوست و آشنا و همکار و حتی رئیسش بهش دختر معرفی میکنن، ولی مجبوره با یه بهونهای ردشون کنه. از خلاهای عاطفیش میگفت. از تنهاییهاش. از اینکه حسرت عشق به دلش مونده بود. میگفت سالها پیش عاشق یه نفر میشه و مدتها درگیرش بوده و جرأت نمیکنه از طرف گرایش جنسیش رو بپرسه و وقتی اون با یه دختر ازدواج میکنه میفهمه که مدتها عاشق یه دگرباشگرا بوده. آخرین روزها که پیجش رو میخوندم، میگفت که بعد از مدتها از یه مرد دیگه خوشش اومده ولی اینبار تصمیم گرفته بود بره و باهاش صحبت کنه و بفهمه همجنسگراست یا دگرجنسگرا... ولی این اواخر انقدر توهینها و تحقیرها زیاد بود که پیجش رو بست و من دیگه ازش خبر ندارم.
اینو براتون بهعنوان یه مثال تعریف کردم که شاید یکم بتونید درکشون کنید. دلایل علمیاین گرایشهای متفاوت جنسی رو در پست بعدی میارم. فعلا به این آدما فکر کنید که تعدادشون خیلی کمه و چقدر سخته بتونن در همین سکوت و خفا یکی رو پیدا کنن که همراهشون باشه. با چه مشقتی! همونطور که منِ دختر از بین اینهمه مردی که توی زندگیم میبینم شاید فقط عاشق یک یا نهایتا دو نفر بشم و تازه این عشق دو طرفه باشه، این آدمها هم همینطورن. هر روز که عاشق نمیشن. فکر کنید فقط ده درصد جامعه رو همجنسگراها تشکیل میدن و از بین این تعداد کم چقدر احتمالش کمه که دو نفر همدیگرو پیدا کنن و مکمل هم باشن، بعد تا میان با هم زندگی کنن از سمت خانواده و جامعه بدترین تهدیدها و تحقیرها و توهینها رو میشنون و حتی محکوم به اعدام میشن. چرا؟؟ برای گرایش طبیعی که خودشون انتخابش نکردن؟ به چه جرمی؟ چه ظلمی؟
یادمه علی در جواب کامنتهای توهینآمیز میگفت: «آخه چرا فکر میکنید این انتخاب خودمه؟ به همین کامنتها نگاه کنید! من چرا باید این همه بدبختی و تنهایی رو انتخاب کنم اگه میتونم با یه دختر از زندگی لذت ببرم؟ تا حالا به این فکر کردید ممکن بود خودتون فقط برای گرایش جنسیتون توی جامعه محکوم به مرگ بشید؟ این همه تنهایی و بیکسی رو تحمل کنید!..» واقعا چرا فکر میکنیم خودشون میخوان؟
بله هستن آدمایی که بهعلت یکسری اتفاقات تلخ توی زندگیشون ادای ترنسها و همجنسگراها رو درمیارن، ولی به قول علی هیچکدوم از این آدما نمیتونن برای یه مدت طولانی به این نقش ادامه بدن. نمیتونن از غریزهشون دست بکشن. همجنسگراهای واقعی معمولا اهل جلب توجه نیستن و اتفاقا آدمای مظلومیهستن و شاید یکی از همین مجردهای اطرافتون باشن که شما روحتون هم خبر نداره.
گاهی وقتا ما خبر نداریم با ناآگاهیها و قضاوت کردنهامون چه ضربهٔ سنگینی به آدما میزنیم. به این فکر کنیم که این آدما چه خطری برای ما دارن؟ اینکه یه نفر عشق رو از همجنسش میگیره یا غیرهمجنسش چه مشکلی برای ما بوجود میاره؟ اگه علم اثبات کرده این افراد طبیعی هستن و کسی نمیتونه خودش گرایشش رو تغییر بده، پس چه دلیلی داره ما از ادامه پیدا نکردن نسل بشر یا افزایش این افراد نگران باشیم؟ به این فکر کنیم که فقط برای اینکه ما از این گرایش خوشمون نمیاد، داریم یه سری آدم رو محکوم میکنیم به یک عمر تنهایی. این ظلم کوچیکی نیست، هست؟