وقتی میخوای خودتو نبازی و بگی هنوزم جوونی این اتفاقا میفته:
- دوست دوران دبیرستانت که بهتازگی بچهٔ دومشو زایمان کرده (بچه اولش کلاسه اوله) بهت زنگ میزنه و از دردسرهای کلاس آنلاین و کولیک بچهٔ دومش میگه و بعد از بارداری چهارم خواهرشوهرش (که از من یک سال کوچیکتر بود) خبر میده
- اینستاگرامت پر از عکسهای بچههایِ همسن و سالاته
- میری تو بخش اکسپلور و به یه پیجی برمیخوری که دهه هشتادیا دور هم جمع شدن و از خاطرات خوش کودکی ناله سر میدن
اینا رو گفتم بخندین. من روم زیادتر از این حرفاس. همون لحظه میرم به کلهٔ گردِ بامزه و چهرهٔ جوون و سر حال خودم تو آینه نگاه میکنم و میخندم و میگم من نه چهارتا بچه دارم، نه شوهر، کلی هم وقت دارم که به راهم ادامه بدم و خوش بگذرونم. یه انگشت شست هم حوالهٔ مه و خورشید و فلک عقدهای میکنم.